فرشته از خواب بلند شد

بالهای اتو شده اش رُ از روى کمد برداشت

هاله نورانی دور سرش رُ از شارژ در آورد و از خونه زد بیرون

دم در پیتزا فروشی که رسید صاحب رستوران با بی حوصلگی یه دسته تراکت بهش داد و گفت که بره دم در پاساژ وایسه و پخششون کنه.

اونور خیابون حسابی شلوغ بود. تک و توک  کسی اینور خیابون میومد.

آخر وقت ، صاحاب رستوران اومد تراکت هایى که به نصف هم نرسیده بود رُ ازش گرفت و گفت: تو به چه درد میخوری؟...میبینی،یارو یه لباس شیطون پوشیده کل مشتری های مارُ واسه رستوران روبرویی بُر زده...اونوقت تو چی؟ پاشو یه تکونی به خودت بره!...

چند لحظه سکوت کرد و خیلی آهسته ـیه جور که انگار بیشتر با خودش حرف میزدـ گفت:بنظرم واسه همین تو دنیا یک شیطان هست، ولی اینهمه فرشته...

راهش و کشید و رفت, از دور هاله نورش که کم شارژ شده بود، مثه مهتابی نیم سوخته، دل دل میکرد